معنی خوشی و خرسندی

حل جدول

خوشی و خرسندی

لذت


خوشی ، خرسندی

لذت


خرسندی

رضا

لذت


خوشی

نیکی، سعد، سعید، مسرت

لغت نامه دهخدا

خرسندی

خرسندی. [خ ُ س َ] (حامص) قُنوع. اقتناع. قناعت. (یادداشت بخط مؤلف):
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آنرا نه خرسندی آسان کند.
اسدی طوسی.
بخرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد بدرمان درد.
(گرشاسب نامه).
بخرسندی برآور سرکه رستی
ز حرص ار دور گشتی تب شکستی.
ناصرخسرو.
بروی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان.
ناصرخسرو.
بدانچت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست.
ناصرخسرو.
با خلق داوری چه کنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده ست داورم
مردانگی ّ باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم.
سیدحسن غزنوی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
خرسند نگردد بهمه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود بخرسندی خرسند.
خاقانی.
خسرو خرسندی من درربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی.
همان زاهد که شد در دامن غار
بخرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
بخدمت خاص کن خرسندیم را
بکس مگذار حاجتمندیم را.
نظامی.
خرسندی را بطبع دربند
میباش بدانچه هست خرسند.
نظامی.
نه ایمن تر ز خرسندی جهانی است
نه به زآسودگی نزهت ستانی است.
نظامی.
و گفت مروت خرسندی به از مروت ِ دادن. (تذکره الاولیاء عطار).
چون به امر اهبطوابندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
مولوی.
مرا اگر همه آفاق خوبرویانند
بهیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
|| تسلیم. (یادداشت بخط مؤلف):
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
لیکن چکنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
|| رضا. (یادداشت بخط مؤلف):
بسی بردباریست کز بددلی است
بسی نیز خرسندی از کاهلی است.
(گرشاسب نامه).
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم... چنین بسته اند که تا تو... میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه).
|| سلوت. (دهار). || شادی. شادکامی.

خرسندی. [خ ُ س َ] (اِخ) نام یکی از شعرای بخاراست و کنزالغرائب نام منظومه ٔ اوست. (از قاموس الاعلام ترکی).


خوشی

خوشی. (اِ) نام مرغی است. (از ناظم الاطباء).

خوشی. [خوَ / خ ُ] (حامص) شادی. فرح. سرور. شعف. نشاط. خوشحالی. خرسندی. آسایش. راحت. عشرت. عیش. خرمی. (ناظم الاطباء). خوشدلی. طرب. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای.
فردوسی.
گرازیدن گورو آهو بدشت
برینگونه بر چند خوشی گذشت.
فردوسی.
چو این روزگار خوشی بگذرد
چو پولاد روی زمین بفسرد.
فردوسی.
بشادی بباش و بنیکی همان
ز خوشی مپرداز دل یک زمان.
فردوسی.
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه است و بخش و قربانی.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و خرمی شهریار.
فرخی.
شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم.
منوچهری.
هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازی خوشی بسیار کردند.
(ویس و رامین).
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. (تاریخ بیهقی).
جهان چو روضه ٔ رضوان نماید از خوشی
هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا.
سوزنی.
در آن مجلس خوشی را باز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.
نظامی.
تو خوشی جویی درین دار الم
دلخوشی این جهان درد است و غم.
عطار.
نداندکسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی.
سعدی (بوستان).
- امثال:
خوشی آزارش میدهد.
خوشی زیر دلش زده.
- ناخوشی، ناراحتی:
- خوشی عیش، شادی و آسایش زیست:
کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان.
فرخی.
که تا چند ازین جاه و گردنکشی
خوشی را بود در قفا ناخوشی.
سعدی.
|| لذت. (یادداشت مؤلف):
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
ز خوشی گیتی چه دارید بهر
ز گردون جدا نیست تریاک و زهر.
فردوسی.
تا بود لهو و خوشی اندر عشق.
فرخی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری.
منوچهری.
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است
همی دانم که این هر دو حرامند
ولیکن این خوشیها در حرام است.
منوچهری.
آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل پر بار.
منوچهری.
|| خوبی. نیکویی. بهتری. مقابل بدی. مهربانی. عزت. احترام. بزرگواری:
بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشی یکی راز گفتش بگوش.
فردوسی.
تا هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیاید بگفتار و کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامه ٔ خیام).
|| نیکی. احسان:
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
اسدی.
|| نزهت. سرسبزی. خرمی:
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت.
اسدی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام.
اسدی.
|| عشوه. ناز:
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
|| قشنگی. لطافت. زیبایی:
بهار اگر نه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار.
فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر از خوشی و نرمی چو خز ادکن.
فرخی.
|| مقابل درد. مقابل رنج. مقابل ناراحتی. مقابل کسالت. مقابل مرض:
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
بجاوید ماندن دلت را متاب.
فردوسی.
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی.
شما را خوشی جستم و ایمنی
نهان کردن کیش اهریمنی.
فردوسی.
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانه ٔ بوطلب.
فرخی.
جهان ما به مثل می شده ست و ما می خوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
|| مقابل تلخی. شیرینی:
تا به تلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا به خوشی نبود صبر سقوطر چو شکر.
فرخی.
|| ملایمت. آرامش. صفا. (یادداشت مؤلف):
گر ز آنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی.
سعدی (گلستان).
چو با سفله گویی بلطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی.
سعدی (گلستان).
پیش قاضی برد که مهر بده
بخوشی نیستت بقهر بده.
اوحدی.
|| عذوبت در آب. (یادداشت مؤلف). || سعادت. (یادداشت مؤلف). || تسلی. (ناظم الاطباء).


خرسندی شیرازی

خرسندی شیرازی. [خ ُ س َ دی ِ] (اِخ) اسمش میرزا اسماعیل و اصلش از کازرون و مولدش شیراز و والدش از عالمان بوده است. وی در سال 1259 هَ.ق. بقصدارض اقدس بطهران آمد و در طهران متوقف شد و بپایمردی هدایت (رضاقلی خان) بشهنامه خوانی مجلس محمدشاه قاجار و پیشخدمتی شاهزاده عباس میرزا منصوب گردید، به ابتدای دوره ٔ ناصرالدین شاه بحکم میرزا تقی خان امیرکبیروقایعنگار ولایت کرمان گردید، بعد بتهران احضار شد تا اینکه میرزا محمدحسین قزوینی ملقب به عضدالملک مأمور وظائف و مستمریات علما و سادات ولایات شد، او خرسندی را به اصفهان بعنوان نایب خود فرستاد، خرسندی چندی به این شغل گذران کرد تا دوباره بتهران آمد و ظاهراً در وقت تألیف کتاب مجمع الفصحا بطهران در خدمت میرزا رضاقلی خان هدایت بوده است. این شعر از اوست:
تا شد از دست سر طره ٔ جانانه ٔ ما
در بر آرام نگیرد دل دیوانه ٔ ما.
(از مجمعالفصحا ج 2 ص 109)

فارسی به عربی

خرسندی

رضا، سعاده، قناعه، اِرتیاحٌ

فرهنگ فارسی هوشیار

خرسندی

‎ قناعت، رضایت، شادمانی بشاشت.

فرهنگ عمید

خرسندی

شادمانی،
رضایت،
[قدیمی] قانع بودن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خرسندی

بی‌نیازی،
(متضاد) نیازمندی، خشنودی، رضایت،
(متضاد) نارضایی، بشاست، شادمانی،
(متضاد) گرفتگی، قناعت،
(متضاد) ناخرسندی

واژه پیشنهادی

خوشی

ابتهاج

معادل ابجد

خوشی و خرسندی

1846

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری